سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستان یار یاران دوست

مهاجر نویس

سه شنبه 85 دی 12 ساعت 4:16 عصر

حرف زدن بعضی ها صرفا به کاهش اکسیژن هوا و افزایش گازکربنیک آن منجر می شود  بنابر این از دیگران بشنوید

یَک
قریب به یَکی دو هفته  است که ننوشته ام. محض اینکه حالم گرفته شده. رفته توی قوطی.

دو
اُف بر این دنیا که همه اش دو می آید ... و افسوس که یادم می رود نباید دل به این دنیای غدار ببندم ...

سه
سه شده ایم رفته. گند زده ایم توی همه چیز.

چهار
چه هار شده این سگِ بدمصب. هی می کشاند این طرف و آن طرف . پاچه گرفته ول نمی کند ...
الهی و ربی من لی غیرک ؟

پنج
پنجه هایم را گره بزنم توی ضریحش ... چنگ بیاندازم ... ول نکنم ...

شش
این شُش هایم نیاز به هوای تازه دارند ... آهای اهل آسمان ... کمی اکسیژن لطفا ... دارم خفه می شوم ...

هفت
هفتمین روز درگذشت
این هفته مان هم گذشت
نه من آدم شدم ... نه آقا آمد... ربطی به هم دارند ؟

هشت
خیلی خوب است که هشت هست !
خیلی خوب است که وقتی دلت می گیرد آقایی هست. این که مهرش توی دلِ هش الهفت ماست ،‌ خیلی شکر دارد ...
اینکه رفته ای تا حالا و دیده ای حرمش را تا هر وقت خواستی تصور کنی که می ایستی سلام می دهی و از صحن جامع می روی داخل بعد می روی گوهرشاد بعد .......
و انتخاب با خودت است. گنبد یا ضریح؟ جفتش حال می دهد. (چه با بچه ها و چه تنها) و هر وقت دلت گرفت گریه می کنی ....
به حال خودت
و به حال مادرت
از عاشورا می شود راحت گذشت. گریه میکنی . سینه می زنی. ولی از زخم سینه و سیلی نمی شود گذشت. نمی فهمممممممممممممممممممممم

چقدر دعا کردیم و خواستیم که امسال با بچه ها بریم مشهد اما امسال که رفتیم با خودم گفتم این چه رفتنی بود از این به بعد هر وقت مصلحت دیدی که تو معرفتمون تأثیر داره بطلب بعد که میرفتیم تو حرم میگفتیم

یا به جان جوادت کرم کن   یا که بیرون مرا از حرم کن

بعد کلی درباره .....

بگذریم

دزد دین

روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گران بها بود و آیه الکرسی هم پیوست آن بود. دزد بسته را به صاحبش بازگرداند ؛به او گفتند چرا این همه مال را از دست دادی ؟ گفت : صاحب مال عقیده داشته که این آیه مال او را از دزد نگاه می دارد ، و من دزد مال هستم نه دزد دین ! چون اگر آنرا پس نمی دادم در عقیده صاحب آن خللی راجع به دین روی می داد ، آن وقت من دزد دین هم بودم !

 (برداشت آزاد است)

 

این هم از مناجاتهای علامه حسن زاده است برای بعضی ها!

 

حاجی و ناجی !

الهی! خانه کجا وخداوند خانه کجا
طائف آن کجا وعارف آن کجا
آن سفر جسمانی است واین سفر روحانی
آن برای دولتمند است واین برای درویش
آن اهل وعیال را وداع کند واین ما سِوی را
آن ترک مال کند واین ترک جان
سفر آن در ماه مخصوص است واین را همه ماه
آن را یکبار است واین را همه عمر
آن سفر آفاق کند واین سیر انفس
راه آنرا پایان است واین را نهایت نَبْوَد
آن می رود که برگردد واین می رود که از او نام ونشانی نباشد
آن فرش پیماید واین عرش
آن مُحرم می شود واین مَحرم
آن لباس احرام می پوشد واین از خود عاری می شود
آن لبیک می گوید واین لبیک می شنود
آن تا به مسجد الحرام رسد واین از مسجد الاقصی بگذرد
آن استلام حجر کند واین انشقاق قمر
آن را کوه صفا است واین را روح صفا
سعی آن چند مرّه بین صفا ومروه است وسعی این یک مرّه در کشور هستی
آن هروله می کند واین پرواز
آن مُقام ابراهیم طلب می کند و این مَقام ابراهیم
آن آب زمزم نوشد واین آب حیات
آن عرفات بیند واین عرصات
آن را یکروز وقوف است واین راهمه روز
آن یک شب مشعر دارد واین همه شب
آن را یک شب جمع است  واین را همه شب
آن از عرفات به مشعر کوچ کند واین از دنیا به محشر
آن درک منی آرزو کند واین ترک تمنّا را
آن بهیمه قربانی کند واین خویشتن را
آن رمی جمرات کند واین رجم دیو پلید شیطان مَرید
آن حلق رأس کند‍ و این ترک سر
آن را لا فسوق ولا جدال فی الحج است واین را فی العمر
آن بهشت طلبد واین بهشت آفرین
لا جرم آن حاجی شود واین ناجی!
خُنک آنکه حاجی ناجی است.

 

می‌روی بازار برای عید چیز بخری.
 می‌روی در مغازه‌ی آجیل‌فروش.
 می‌پرسی«پسته داری؟» «بله.»
 «بادام چه طور؟» «بله.»
«از آن نقل‌ها که پارسال بردم؟» «بله، از آن بهتر هم امسال آورده‌ام.»
هی می‌پرسی. داری محک می‌زنی آجیل‌فروش را. ببینی جنسش جور است، رفتارش خوب است، لبش به حرف و خنده باز است یا نه.
 خوب که مطمئن شدی، آن وقت می‌پرسی «دیگر چی داری؟ پسته را دیدم، بادام را دیدم، نقل را دیدم، دیگر چی داری؟»
می‌گوید «یک جنسی آورده‌ام مخصوص شما. شما فقط می دانید این جنس چی هست.»
 می‌پرسی «چی هست؟» می‌گوید «مشتت را بیاور.»
مشتت را می‌بری جلو.
 یک چیزی می‌ریزد توی مشتت. گرم است. خوب است. احساس می‌کنی دستت تازه شد.
بو می‌کنی. به! به! عجب بوی گل می‌دهد. بوی عطر می‌دهد. نفس که می‌کشی ریه‌هات جوان می‌شود. می‌پرسی «این چیه؟» یک شوخی هم باهاش می‌کنی. می‌پرسی «این چی است، بلا؟
می‌گوید «حلوای تن‌تنانی، تا نخوری ندانی.»
 اشاره می‌کند «بخور. بخور و هیچی نگو.»
 می‌خوری.
 عجب چیزی!
 می‌پرسی «چی بود؟» …
تمام شد.
 آجیل‌فروشی تمام شد.
 دنیا تمام شد.
 مرگ بود و خوردی و تمام شد.
 خلاص شدی از این زندان تنت.
از این زندان دنیا.

 



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده توسط : دوستان یار | نظرات دیگران [ نظر]


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    عکس یادگاری
    [عناوین آرشیوشده]


    v